رستم و سهراب



حرکت رستم و سپاهش به سمت سهراب

با شنیدن خبر سقوط دژ سپید، شاه ایران فرمان داد تا رستم را به دربار فرا خوانند. ما رستم که همواره اختیار کار خویش را داشت، این دیدار را چهار روز به تعویق انداخت.. سپاه ایران و توران رو به روی هم صف کشیدند. سهراب که در پی شناختن نام آوران سپاه ایران بود، رو به اسیر خود، هجیر، کرد و گفت: «پهلوانان ایران را به من نشان بده، و از همه مهم تر، بگو رستم در این میدان حضور دارد یا نه.» هجیر که می ترسید اگر سهراب رستم را بشناسد، بلافاصله به او یورش ببرد، پاسخ داد: «رستم در این میدان نیست. اگر بود، از هیبت و شجاعتش می فهمیدی که حریف او نخواهی شد.»

اما سهراب بی اعتنا به سخنان او، به قلب سپاه ایران تاخت و فریاد زد: «آمده ام تا کاووس را از تخت به زیر کشم و سپاه ایران را در هم بشکنم!» در این هنگام، رستم سوار بر رخش شد و فرماندهی سپاه را به برادرش سپرد. سپس پیش رفت و سهراب را به مبارزه فرا خواند. «از اینجا به گوشه ای برویم و رو در رو بجنگیم.

نبرد اول از داستان رستم و سهراب





با قرار گرفتن رستم و سهراب مقابل یکدیگر، سهراب، که حس غریبی در دلش زبانه کشیده بود، ناگهان پرسید: «تو کیستی؟ از کدام نژاد؟ گمان می کنم که تو همان رستم باشی!» رستم، که سرنوشت را در این ناآگاهی دخیل می دانست، هویت خود را آشکار نکرد. پس نبرد آغاز شد. ابتدا شمشیرها در هوا درخشیدند، اما تیغه ها یکی پس از دیگری شکستند. پس از آن، نیزه ها را به سوی هم روانه کردند، اما باز هم نتیجه ای حاصل نشد. سرانجام، به کشتی گرفتن روی آوردند.

در میانه ی نبرد، سهراب با نیرویی شگفت، ضربه ای سهمگین به کتف رستم وارد کرد، چنان که پهلوان کهنه کار از درد به خود پیچید. اما رستم نیرنگی در آستین داشت و گفت: «شب از نیمه گذشته است، بگذار تا فردا بجنگیم

نبرد دوم از داستان رستم و سهراب



در ادامه داستان رستم و سهراب آمده که با طلوع خورشید، سهراب نگاهی دقیق تر به رستم انداخت. اندیشه ای در ذهنش جوانه زد. «هر چه بیشتر در چهره اش می نگرم، بیشتر گمان می کنم که xz او خود رستم است. شاید نباید با او بجنگم.» اما سرنوشت، راهی جز ادامه ی جنگ باقی نگذاشته بود. پس، بار دیگر در میدان نبرد ایستادند.

سهراب، که هنوز امیدی در دل داشت، گفت: «من بارها نامت را پرسیدم، اما هنوز آن را به من نگفته ای. این بار حقیقت را بگو.» اما رستم که بازی تقدیر را به سود خود می دید، باز هم از آشکار کردن نام خود دوری می کرد. بار دیگر به کشتی پرداختند. زمین از ضربه های پایشان می لرزید. پس از دقایقی نفس گیر، سهراب با مهارتی حیرت انگیز، کمربند رستم را گرفت و او را بر زمین کوبید.

نبرد سوم از داستان رستم و سهراب



بار دیگر، دو پهلوان در میدان نبرد گلاویز شدند. این بار، رستم با تمام نیروی خود سهراب را به زمین کوبید. خنجر را از نیام بیرون کشید و بی درنگ بر سینه ی جوان فرود آورد. سهراب که زخم خورده و ناتوان بر خاک افتاده بود، آخرین نفس هایش را می کشید. با صدایی شکسته گفت: « بدان که پدرم هرجا که باشد، انتقام خون مرا از تو خواهد گرفت، چون بدون شک این خبر به گوش رستم خواهد رسید.»خنجرش را بیرون کشید، اما درست پیش از آنکه آن را فرود آورد، رستم با زیرکی گفت: «رسم نبرد این است که کسی که حریفش را بر زمین می زند، بار نخست جانش را نمی گیرد، بلکه اگر بار دوم او را شکست داد، کار را تمام می کند» سهراب، که هم جوانمرد بود و هم شرافت جنگاوری داشت، پذیرفت. بی خبر از آنکه این تنها فرصتی بود که می توانست رستم را شکست دهد.


رستم، که تا آن لحظه بی خبر از حقیقت تلخ سرنوشت بود، با شنیدن این سخن گویی زمان بر او ایستاد. نگاهش تار شد و ناباورانه نجوا کرد: «از رستم چه نشان داری؟» سپس ضجه کنان به سینه ی خود کوبید، موی از سر کند و بر خاک افتاد. اما سهراب، که مرگ را نزدیک تر از همیشه احساس می کرد، آرام و با لبخندی تلخ گفت: «لباس رزم مرا باز کن و همان مهره ای را که به مادرم دادی، ببین

رستم، در حالی که اشک بر چهره اش جاری بود، بندهای جوشن پسر را گشود. اما دیگر دیر شده بود.

صفحه بعد صفحه قبل